سفارش تبلیغات

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 5 از 9

موضوع: داستانهای کوتاه

  1. #1
    عضو معمولی ARSHAM HEDAYAT آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اردیبهشت ۱۳۸۹
    نوشته ها
    39
    حالت من
    Pakar
    تشکر
    327
    249 بار در 42 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض داستانهای کوتاه

    پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
    مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
    پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
    زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !
    پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!
    زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
    پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
    مجددا زن پاسخش منفي بود.
    پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
    مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
    پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم.
    من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

    آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟

  2. 8 کاربر برای این پست سودمند از ARSHAM HEDAYAT عزیز تشکر کرده اند:


  3. #2
    عضو معمولی ARSHAM HEDAYAT آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اردیبهشت ۱۳۸۹
    نوشته ها
    39
    حالت من
    Pakar
    تشکر
    327
    249 بار در 42 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض پروانه

    مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.
    پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!
    او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.
    اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.
    در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.
    آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.
    بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.
    اگر كسي دست شما را بگيرد ديگر پرواز نخواهيد كرد.

  4. 4 کاربر برای این پست سودمند از ARSHAM HEDAYAT عزیز تشکر کرده اند:


  5. #3
    عضو معمولی ARSHAM HEDAYAT آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اردیبهشت ۱۳۸۹
    نوشته ها
    39
    حالت من
    Pakar
    تشکر
    327
    249 بار در 42 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض قورباغه

    روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه ي دو بدند .

    هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود .

    جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند...

    و مسابقه شروع شد ....

    راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند .

    شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد:

    اوه,عجب کار مشکلي

    اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.

    يا:

    هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلنده

    قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند...

    بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...

    جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه!"

    و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف ...

    ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....

    اين يکي نمي خواست منصرف بشه!

    بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد !

    بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو انجام داده؟

    اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟

    و مشخص شد که

    برنده ي مسابقه کر بوده !!!



    کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد رسيد !

  6. 4 کاربر برای این پست سودمند از ARSHAM HEDAYAT عزیز تشکر کرده اند:


  7. #4
    عضو معمولی ARSHAM HEDAYAT آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اردیبهشت ۱۳۸۹
    نوشته ها
    39
    حالت من
    Pakar
    تشکر
    327
    249 بار در 42 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض کورش بزرگ


    تابلویی که می بینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی
    قرن 18 روایت کننده ی یکی از داستان های تاریخ ایران باستان است



    در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش
    به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیباییپانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند. و حتي هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..
    کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

    می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

    آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.

    هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی ساخته میشد تا فرزندان کوروش منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند


  8. 3 کاربر برای این پست سودمند از ARSHAM HEDAYAT عزیز تشکر کرده اند:


  9. #5
    عضو معمولی ARSHAM HEDAYAT آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اردیبهشت ۱۳۸۹
    نوشته ها
    39
    حالت من
    Pakar
    تشکر
    327
    249 بار در 42 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض بز

    روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
    روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
    مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

    سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
    روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

    سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
    مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

    نتیجه:هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

  10. 2 کاربر برای این پست سودمند از ARSHAM HEDAYAT عزیز تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. جملات زیبا و کوتاه
    توسط Mohsen در انجمن بخش عمومی
    پاسخ: 159
    آخرين نوشته: ۱۳۹۰-۰۲-۱۸, ۱۰:۳۸ بعد از ظهر
  2. پیام کوتاه های مربوط به عید نوروز
    توسط محمد حسینی در انجمن بخش عمومی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۱۲-۲۴, ۱۲:۳۶ بعد از ظهر
  3. مصاحبه ای کوتاه با علی تبریزی بعد از قهرمانیش
    توسط bodybuilder در انجمن اخبار بدنسازی ایران
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۰۸-۱۸, ۰۷:۱۷ بعد از ظهر
  4. چند حاشیه کوتاه از مسابقات بندرعباس
    توسط bodybuilder در انجمن اخبار بدنسازی ایران
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: ۱۳۸۷-۱۲-۰۴, ۱۲:۱۸ قبل از ظهر

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •