سفارش تبلیغات

صفحه 1 از 244 1231151101 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 1 به 5 از 1218

موضوع: مطالب خنده دار ، جالب و عجیب

  1. #1
    مدیر کل سایت Mohsen آواتار ها
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۷
    محل سکونت
    مشهد
    سن
    35
    نوشته ها
    2,990
    حالت من
    Relax
    تشکر
    14,548
    12,946 بار در 2,730 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض مطالب خنده دار ، جالب و عجیب

    مطالب خنده دار ، جالب و عجیب را در این تایپیک بگذارید
    انجمن سایت بدنساز یکی از بزرگترین و قدیمی ترین منابع ورزش بدنسازی و پرورش اندام ایران

  2. 10 کاربر برای این پست سودمند از Mohsen عزیز تشکر کرده اند:


  3. #2
    مدیر کل سایت Mohsen آواتار ها
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۷
    محل سکونت
    مشهد
    سن
    35
    نوشته ها
    2,990
    حالت من
    Relax
    تشکر
    14,548
    12,946 بار در 2,730 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض قبل و بعد از ازدواج

    قبل از ازدواج
    پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.
    دختر: می‌خوای از پیشت برم؟
    پسر: حتی فکرشم نکن!
    دختر: دوسم داری؟
    پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
    دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟
    پسر: نه! برای چی می‌پرسی؟
    دختر: منو می‌بوسی؟
    پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.
    دختر: منو می‌زنی؟
    پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی‌ام؟!
    دختر: می‌تونم بهت اعتماد کنم؟!
    پسر: بله.
    دختر: عزیزم!

    بعد از ازدواج
    کاری نداره! از پایین به بالا بخون
    انجمن سایت بدنساز یکی از بزرگترین و قدیمی ترین منابع ورزش بدنسازی و پرورش اندام ایران


  4. #3
    مدیر کل سایت Mohsen آواتار ها
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۷
    محل سکونت
    مشهد
    سن
    35
    نوشته ها
    2,990
    حالت من
    Relax
    تشکر
    14,548
    12,946 بار در 2,730 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

    خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

    روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

    فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری...

    اون هیچ جوابی نداد....

    حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

    تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.

    وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

    سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . .

    یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

    بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

    همسایه ها گفتن که اون مرده

    ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .

    اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا .

    ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.

    به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

    با همه عشق به تو
    انجمن سایت بدنساز یکی از بزرگترین و قدیمی ترین منابع ورزش بدنسازی و پرورش اندام ایران

  5. 16 کاربر برای این پست سودمند از Mohsen عزیز تشکر کرده اند:


  6. #4
    عضو جدید alinomber1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    دی ۱۳۸۷
    محل سکونت
    تهرون
    نوشته ها
    13
    تشکر
    83
    71 بار در 13 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
    پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
    هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است
    زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
    زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
    جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد
    زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
    می افتند
    ———— ——— ——— ——
    حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب
    توفانی به آنها پناه داده بود
    پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
    باب پاسخ داد: بله
    جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
    باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
    جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
    باب سر به زیر انداخت و گفت: من … بله…من…
    جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو … تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟…تا من .. بهترین دوستت را ..
    جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد… ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک… من می تونم توضیح
    بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط…حالا چی شده مگه؟
    .
    .
    .
    .
    .
    جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته

  7. 12 کاربر برای این پست سودمند از alinomber1 عزیز تشکر کرده اند:


  8. #5
    عضو جدید alinomber1 آواتار ها
    تاریخ عضویت
    دی ۱۳۸۷
    محل سکونت
    تهرون
    نوشته ها
    13
    تشکر
    83
    71 بار در 13 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    یه روز صبح یه مریض به دکتر جراح مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .
    دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟
    مریض پاسخ میده: «من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم
    و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم،
    فهمیدم که یکی با همسرم بوده!! دربالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن،
    ولی کسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه کردم،
    یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.
    من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
    دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
    مریض بعدی دکتر بهش میگه :، به نظر میرسید که تصادف بدی با یک ماشین داشته.
    مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره!
    بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟» مریض پاسخ میده:
    «باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود.
    ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم.
    من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛
    ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
    وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی وخیمتره.
    دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی؟!»
    خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب کرد پایین

  9. 15 کاربر برای این پست سودمند از alinomber1 عزیز تشکر کرده اند:


صفحه 1 از 244 1231151101 ... آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. عکس های دیدنی ،عجیب ، جالب و خنده دار
    توسط Mohsen در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 1318
    آخرين نوشته: ۱۳۹۰-۰۳-۲۶, ۱۲:۵۷ بعد از ظهر
  2. مطالب اموزشی
    توسط eiman در انجمن بخش عمومی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: ۱۳۸۹-۰۹-۲۹, ۰۶:۴۰ بعد از ظهر
  3. پاسخ: 3
    آخرين نوشته: ۱۳۸۹-۰۳-۱۳, ۰۵:۵۵ بعد از ظهر
  4. زنان بدن کش دار ..... عجیب
    توسط مهدی قلندری در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۰۸-۳۰, ۰۴:۱۶ بعد از ظهر
  5. عکس های خنده دار از نظامیان
    توسط navid_a در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۰۷-۱۴, ۰۸:۲۳ بعد از ظهر

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •