PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر های عرفانی



sajjad 1368
۱۳۸۸-۱۲-۲۰, ۱۱:۵۲ قبل از ظهر
دل پــريشان گشته از هجران تو اي همه هسـتي مـــن قربان تو

هجر رويت مي‌زند آتــش به جان كرده دل در كــوي مــهرت آشيان

من ز هستي دوسـتر دارم تو را كــــــــي توانم تا كه بـگذارم تو را

عاشقي شب زنده دارم يا علي من خـــــــدا را از تو دارم يا علي

با خيالت زنـــــــــدگاني مي‌كنم عين عالـــــم را نهاني مي‌كنــم

مالك طبع وجــــــــــود من تويي هسـتي بود و نبود مــــن تويـي

اي طـــــريق عشق تو آيين من مهر تو هم مـظهر و هم دين من

اي طبيب دردهاي بـــــــــي‌دوا از ز هـــــــــر نامي برايم آشـــنا

نقـد هشتي بـــــني‌آدم تويي مايه ســرمســــــتي عالم تويي

چون شود يكدم نظر بر مـا كني خسـتگان عشــــــق را پويا كني

من شكيب بي‌شكيبم يا عـلي بي‌تو تنها و غـــــــــريبم یا علي

sajjad 1368
۱۳۸۸-۱۲-۲۰, ۱۱:۵۳ قبل از ظهر
از على آموز اخلاص عمل‏
شير حق را دان مطهر از دغل‏
در غزا بر پهلوانى دست يافت‏
زود شمشيرى برآورد و شتافت‏
او خدو انداخت بر روى على‏
افتخار هر نبى و هر ولى‏
آن خدو زد بر رخى كه روى ماه‏
سجده آرد پيش او در سجده‏گاه‏
در زمان انداخت شمشير آن على‏
كرد او اندر غزااش كاهلى‏
گشت حيران آن مبارز زين عمل‏
وز نمودن عفو و رحمت بى محل‏
گفت بر من تيغ تيز افراشتى‏
از چه افكندى مرا بگذاشتى‏
آن چه ديدى بهتر از پيكار من‏
تا شدستى سست در اشكار من‏
آن چه ديدى كه چنين خشمت نشست‏
تا چنان برقى نمود و باز جست‏
آن چه ديدى كه مرا در عكس ديد
در دل و جان شعله‏اى آمد پديد
آن چه ديدى برتر از *** و مكان‏
كه به از جان بود و بخشيديم جان‏
در شجاعت شير ربانيستى‏
در مروت خود كه داند كيستى...
اى على كه جمله عقل و ديده‏اى‏
شمه‏اى واگو از آنچه ديده‏اى‏
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد
آب علمت خاك ما را پاك كرد
بازگو دانم كه اين اسرار هوست‏
زآنكه بى‏شمشير كشتن كار اوست‏
صانع بى‏آلت و بى‏جارحه‏
واهب اين هديه‏هاى رابحه‏
صد هزاران مى‏چشاند هوش را
كه خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو اى باز عرش خوش شكار
تا چه ديدى اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموخته‏
چشمهاى حاضران بر دوخته.

sajjad 1368
۱۳۸۸-۱۲-۲۰, ۱۱:۵۴ قبل از ظهر
راز بگشا اى على مرتضى‏
اى پس سوء القضا حسن القضاء...
گفت من تيغ از پى حق مى‏زنم‏
بنده حقم نه مأمور تنم‏
شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت اذ رميتم در حراب‏
من چو تيغم و آن زننده آفتاب‏
رخت خود را من زره برداشتم‏
غير حق را من عدم انگاشتم‏
سايه‏اى ام كدخدايم آفتاب‏
حاجبم من نيستم او را حجاب‏
من چون تيغم پر گهرهاى وصال‏
زنده گردانم نه كشته در قتال‏
خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا كى برد ميغ مرا
كه نيم كوهم ز حلم و صبر و داد
كوه را كى در ربايد تندباد
آنكه از بادى رود از جا خسى است‏
زانكه باد ناموافق خود بسى است‏
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را كه نبود اهل نماز
كوهم و هستى من بنياد اوست‏
ور شوم چون كاه بادم ياد اوست‏
جز به باد او نجنبد ميل من‏
نيست جز عشق احد سر خيل من‏
خشم بر شاهان شه و ما را غلام‏
خشم را هم بسته‏ام زير لگام‏
تيغ حلمم گردن خشمم زده است‏
خشم حق بر من چو رحمت آمده است‏
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب‏
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب‏
چون درآمد در ميان غير خدا
تيغ را اندر ميان كردن سزا
تا احب الله آيد نام من‏
تا كه أبغض لله آيد كام من‏
تا كه أعطى لله آيد جود من‏
تا كه امسك لله آيد بود من‏
بخل من لله عطا لله و بس‏
جمله لله‏ام نيم من آن كس‏
و آنچه لله مى‏كنم تقليد نيست‏
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست‏
ز اجتهاد و از تحرى رسته‏ام‏
آستين بر دامن حق بسته‏ام‏
گر همى پرم همى بينم مطار
ور همى گردم همى بينم مدار
ور كشم بارى بدانم تا كجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا
بيش از اين با خلق گفتن روى نيست‏
بحر را گنجانى اندر جوى نيست

sajjad 1368
۱۳۸۸-۱۲-۲۰, ۱۲:۱۱ بعد از ظهر
گر معتکف نشستم ، دلدار می پسندد / در را به غیر بستم ، دلدار می پسندد

ببریدم از جماعت ، وز های و هوی و عادت / تنهایی و سعادت ، دلدار می پسندد

بگذشتم از هیاهو ، زین سو شدن به آن سو / تنهایی و من و او ، دلدار می پسندد

در خلوت شبانه ، نجوای عاشقانه / با حضرت یگانه ، دلدار می پسندد

ما طالب وصالیم ، فرزند عشق و حالیم / فارغ ز قیل و قالیم ، دلدار می پسندد

پیرم به صد عنایت ، فرمود این حکایت / درویشی و درایت ، دلدار می پسندد

ای مدّعی چه خواهی ما را به تخت شاهی / در عین بی سپاهی دلدار می پسندد

Senior Manager
۱۳۸۸-۱۲-۲۰, ۰۷:۵۵ بعد از ظهر
هر کس بد ما به خلق گوید ********* ما سینه از او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوئیـم ********* تا هـر دو دروغ گفته باشیـم