PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانهای کوتاه



ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۶, ۱۰:۴۵ قبل از ظهر
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم.
من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند

آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۶, ۱۰:۱۲ بعد از ظهر
مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد.
پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند!
او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد.
اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد.
در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند.
آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند.
بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم.
اگر كسي دست شما را بگيرد ديگر پرواز نخواهيد كرد.

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۶, ۱۰:۲۰ بعد از ظهر
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه ي دو بدند .

هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود .

جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند...

و مسابقه شروع شد ....

راستش, کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند .

شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد:

اوه,عجب کار مشکلي

اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.

يا:

هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلنده

قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند...

بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...

جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشکله!!!هيچ کس موفق نمي شه!"

و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف ...

ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....

اين يکي نمي خواست منصرف بشه!

بالاخره بقيه ازادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک رسيد !

بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کا ر رو انجام داده؟

اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟

و مشخص شد که

برنده ي مسابقه کر بوده !!!



کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد رسيد !

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۶, ۱۱:۰۰ بعد از ظهر
تابلویی که می بینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی



قرن 18 روایت کننده ی یکی از داستان های تاریخ ایران باستان است

http://www.kimag.es/share/19783015.jpg (http://kimag.es/)

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند. و حتي هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..




کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.





می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»





آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.




هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی ساخته میشد تا فرزندان کوروش منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۷, ۰۱:۲۹ بعد از ظهر
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....


نتیجه:هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۸, ۰۱:۰۹ قبل از ظهر
به شیطان گفتم : «لعنت بر تو»! لبخند زد . پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد : «از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم : «مگر چه کرده ام؟» گفت : «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد : «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای . نفس تو هنوز وحشی است ؛ تو را زمین می زند .» پرسیدم : «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد : «هر وقت سواری آموختی ، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد ؛ فعلاً برو سواری بیاموز !!!

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۸, ۰۳:۳۱ قبل از ظهر
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده !
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجایزنیست!

کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۲۸, ۰۳:۴۷ قبل از ظهر
عـشـق و وفاداری!


یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن
به همسر بیمار و معلول خود پرواز می‌کند.
به گزارش خبرگزاري ايتاليا، با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سال‌های گذشته
امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت
تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی
تا این حد طولانی را انجام دهد.
"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می‌پردازد
در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد
و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده‌ام."
یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب
این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.

http://www.kimag.es/share/72636496.jpg (http://kimag.es/)
لحظه دیدار مالنا و رودان (مالنا: لک لک کوچکتر/ سمت راست تصویر)

امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه‌مندان قرار گرفته
و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس"
در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی
آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می‌کشید پرواز کرد.
براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها
به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه‌های خود باز می‌گردند درحالی
که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می‌رسد چون "مالنا" در خانه بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشد."
به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک
متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را
به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه‌ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می‌کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.

ARSHAM HEDAYAT
۱۳۸۹-۰۴-۳۰, ۰۲:۵۹ قبل از ظهر
مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگی اش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سرجایش می ماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغیر محیط) نشان نمی دهد.تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد.شاد و پخته می میرد!

از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرفی پر از آب جوش بیندازیم بی درنگ بیرون می پرد.سوخته اما زنده است !

گاهی ما هم مثل قورباغه ای آب پز می شویم.متوجه تغییرات نیستیم .فکر می کنیم که همه چیز روبراه است و یا شرایط نامطلوبی که در آنیم گذراست .به سوی مرگ می شتابیم اما همان طور آرام و بی تفاوت ، در آبی که مدام گرم تر می شود باقی می مانیم .سرانجام می میریم ،شاد و پخته ! بی آن که متوجه تغییرات اطرافمان شده باشیم.

قورباغه های آب پز نمی فهمند که همراه با "کارائی" (درست انجام دادن کارها) باید "موثر" باشند(کارهای درست انجام دهند).و به این منظور باید مدام رشد کنیم ،باید فضا را برای گفتگو ،برای ارتباط با دیگران ،مشارکت و برنامه ریزی و رابطه ی صحیح باز کنیم.مبارزه بزرگتر این است که بتوانیم به افکار دیگران احترام بگذاریم.

قورباغه های آب پزی وجود دارند که فکر می کنند هنوز اطاعت مهمترین عامل زندگی است و نه رقابت! به کسی که می توانیم دستور دهیم و از کسی که قدرت دارد اطاعت کنیم کجاست زندگی حقیقی ؟ بهتر است نیم سوخته از شرایطی بگریزیم ، اما زندگی کنیم و آماده ی واکنش باشیم ...