سفارش تبلیغات

صفحه 12 از 46 نخستنخست ... 2101112131422 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 56 به 60 از 228

موضوع: شـــعـــرســـــــتـــان

  1. #56
    عضو ثبت نام شده navid_bk آواتار ها
    تاریخ عضویت
    آذر ۱۳۸۹
    محل سکونت
    خیلی دور، خیلی نزدیک
    سن
    34
    نوشته ها
    9
    حالت من
    Movafagh
    تشکر
    33
    34 بار در 9 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    شعر بعدها از دفتر عصیان( فروغ) :




    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبارآلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور

    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    روزي از اين تلخ و شيرين روزها
    روز پوچي همچو روزان دگر
    سايه ي زامروزها، ديروزها

    ديدگانم همچو دالانهاي تار
    گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
    ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
    من تهي خواهم شد از فرياد درد

    مي خزند آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم که در دستان من
    روزگاري شعله مي زد خون شعر

    خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
    مي رسند از ره که در خاکم نهند
    آه شايد عاشقانم نيمه شب
    گل بروي گور غمناکم نهند

    بعد من ناگه به يکسو مي روند
    پرده هاي تيرهء دنياي من
    چشمهاي ناشناسي مي خزند
    روي کاغذها و دفترهاي من

    در اتاق کوچکم پا مي نهد
    بعد من، با ياد من بيگانه اي
    در بر آئينه مي ماند بجاي
    تارموئي، نقش دستي، شانه اي

    مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران مي شود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افقها دور و پيدا مي شود

    مي شتابند از پي هم بي شکيب
    روزها و هفته ها و ماه ها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره مي ماند بچشم راهها

    ليک ديگر پيکر سرد مرا
    مي فشارد خاک دامنگير خاک!
    بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
    قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

    بعدها نام مرا باران و باد
    نرم مي شويند از رخسار سنگ
    گور من گمنام مي ماند به راه
    فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

  2. 7 کاربر برای این پست سودمند از navid_bk عزیز تشکر کرده اند:


  3. #57
    عضو حرفه ای eiman آواتار ها
    تاریخ عضویت
    تیر ۱۳۸۹
    محل سکونت
    شهر خفته گان کوچه سکوت پلاک بی کسی
    نوشته ها
    1,098
    حالت من
    Bitafavot
    تشکر
    4,451
    4,362 بار در 1,064 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    فاصله
    من از این حادثه دورم وبدان خرم اوست
    فاصله راه چنین است وبکامش نکوست
    سنگ بر مشت گرفتم زدم برغول سفید
    بت اصلی کمین است وچه حاصل از لرزش بید
    سرم از بازی دنیا به لاکی رفته
    گذر کوچه تنها به یغما رفته
    سفره مااگراز باده تهی هست چنان
    نقل مجلس شراب است بنام فلان
    ساقیامی بریز دمی از باده بگو
    سخن خویش کم کن وبی پروا بگو
    لذت مال دنیا به حب قندی شیرین است
    ظرف قندان تهی وخلق از این سهیم است
    شعر از :ایمان
    انسان ها دو دسته اند یک دسته پله ساز و یک دسته پله سوار
    دسته اول با تلاش و مشقت موقعیت ها را بشکل پله میسازند تا بالاتر رفته و پیشرفت کنند.
    دسته دوم منتظرندتا دسته اول پله ها را ساخته تا از پله انهابالا روند.بعضیها هم ،خود دسته اولیها رو پله میکنند.(ایمان،فلسفه پیدایش پله)

  4. 6 کاربر برای این پست سودمند از eiman عزیز تشکر کرده اند:


  5. #58
    عضو حرفه ای eiman آواتار ها
    تاریخ عضویت
    تیر ۱۳۸۹
    محل سکونت
    شهر خفته گان کوچه سکوت پلاک بی کسی
    نوشته ها
    1,098
    حالت من
    Bitafavot
    تشکر
    4,451
    4,362 بار در 1,064 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    چرا از مرگ می ترسید؟ (شعری زیبا از فریدون مشیری) !!!! ...



    چرا از مرگ می ترسید ؟

    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

    مپندارید بوم ناامیدی باز
    به بام خاطر من میکند پرواز

    مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
    مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

    مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
    مگر این می پرستی ها و مستی ها

    برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
    مگر افیون افسونکار

    نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
    مگر دنبال آرامش نمی گردید

    چرا از مرگ می ترسید ؟

    کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
    می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند

    اگر درمان اندوهند
    خماری جانگزا دارند

    نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
    خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند

    چرا از مرگ می ترسید ؟
    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

    بهشت جاودان آنجاست
    گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست

    سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
    همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است

    نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
    نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی

    جهان آرام و جان آرام
    زمان در خواب بی فرجام

    خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

    در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
    جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید

    که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
    درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند

    سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
    همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید

    چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
    چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

    چرا از مرگ می ترسید ؟
    انسان ها دو دسته اند یک دسته پله ساز و یک دسته پله سوار
    دسته اول با تلاش و مشقت موقعیت ها را بشکل پله میسازند تا بالاتر رفته و پیشرفت کنند.
    دسته دوم منتظرندتا دسته اول پله ها را ساخته تا از پله انهابالا روند.بعضیها هم ،خود دسته اولیها رو پله میکنند.(ایمان،فلسفه پیدایش پله)

  6. 6 کاربر برای این پست سودمند از eiman عزیز تشکر کرده اند:


  7. #59
    عضو ثبت نام شده navid_bk آواتار ها
    تاریخ عضویت
    آذر ۱۳۸۹
    محل سکونت
    خیلی دور، خیلی نزدیک
    سن
    34
    نوشته ها
    9
    حالت من
    Movafagh
    تشکر
    33
    34 بار در 9 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    شعر آیه های زمینی از دفتر تولدی دیگر ( فروغ)




    آنگاه
    خورشيد سرد شد
    و برکت از زمين ها رفت

    سبزه ها به صحراها خشکيدند
    و ماهيان به درياها خشکيدند
    و خاک مردگانش را
    زان پس به خود نپذيرفت

    شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
    مانند يک تصور مشکوک
    پيوسته در تراکم و طغيان بود
    و راهها ادامهء خود را
    در تيرگي رها کردند

    ديگر کسي به عشق نينديشيد
    ديگر کسي به فتح نينديشيد
    و هيچکس
    ديگر به هيچ چيز نينديشيد

    در غارهاي تنهائي
    بيهودگي به دنيا آمد
    خون بوي بنگ و افيون ميداد
    زنهاي باردار
    نوزادهاي بي سر زائيدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند

    چه روزگار تلخ و سياهي
    نان ، نيروي شگفت رسالت را
    مغلوب کرده بود
    پيغمبران گرسنه و مفلوک
    از وعده گاههاي الهي گريختند
    و بره هاي گمشدهء عيسي
    ديگر صداي هي هي چوپاني را
    در بهت دشتها نشنيدند

    در ديدگان آينه ها گوئي
    حرکات و رنگها و تصاوير
    وارونه منعکس ميگشت
    و بر فراز سر دلقکان پست
    و چهرهء وقيح فواحش
    يک هالهء مقدس نوراني
    مانند چتر مشتعلي ميسوخت

    مرداب هاي الکل
    با آن بخارهاي گس مسموم
    انبوه بي تحرک روشنفکران را
    به ژرفاي خويش کشيدند
    و موشهاي موذي
    اوراق زرنگار کتب را
    در گنجه هاي کهنه جويدند
    خورشيد مرده بود
    خورشيد مرده بود ، و فردا
    در ذهن کودکان
    مفهوم گنگ گمشده اي داشت

    آنها غرابت اين لفظ کهنه را
    در مشق هاي خود
    بالکهء درشت سياهي
    تصوير مينمودند

    مردم ،
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تکيده و مبهوت
    در زير بار شوم جسدهاشان
    از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
    و ميل دردناک جنايت
    در دستهايشان متورم ميشد

    گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي
    اين اجتماع ساکت بيجان را
    يکباره از درون متلاشي ميکرد
    آنها به هم هجوم ميآوردند
    مردان گلوي يکديگر را
    با کارد ميدريدند
    و در ميان بستري از خون
    با دختران نابالغ
    همخوابه ميشدند

    پيوسته در مراسم اعدام
    وقتي طناب دار
    چشمان پر تشنج محکومي را
    از کاسه با فشار به بيرون ميريخت
    آنها به خود ميرفتند
    و از تصور شهوتناکي
    اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد
    اما هميشه در حواشي ميدان ها
    اين جانبان کوچک را ميديدي
    که ايستاده اند
    و خيره گشته اند
    به ريزش مداوم فواره هاي آب

    شايد هنوز هم
    در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
    يک چيز نيم زندهء مغشوش
    بر جاي مانده بود
    که در تلاش بي رمقش ميخواست
    ايمان بياورد به پاکي آواز آبها

    شايد ، ولي چه خالي بي پاياني
    خورشيد مرده بود
    و هيچکس نميدانست
    که نام آن کبوتر غمگين
    کز قلبها گريخته ، ايمانست

    آه ، اي صداي زنداني
    آيا شکوه يأس تو هرگز
    از هيچ سوي اين شب منفور
    نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟
    آه ، اي صداي زنداني
    اي آخرين صداي صداها...

  8. 5 کاربر برای این پست سودمند از navid_bk عزیز تشکر کرده اند:


  9. #60
    مدیر کل سایت Mohsen آواتار ها
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۷
    محل سکونت
    مشهد
    سن
    35
    نوشته ها
    2,990
    حالت من
    Relax
    تشکر
    14,548
    12,946 بار در 2,730 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
    شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

    پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
    گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

    گیرم به فال نیک بگیریم بهار را
    چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

    تقویم چهارفصل دلم را ورق زدم
    آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟

    رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
    حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟


    قیصر امین پور
    انجمن سایت بدنساز یکی از بزرگترین و قدیمی ترین منابع ورزش بدنسازی و پرورش اندام ایران

  10. 5 کاربر برای این پست سودمند از Mohsen عزیز تشکر کرده اند:


صفحه 12 از 46 نخستنخست ... 2101112131422 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •