سفارش تبلیغات

صفحه 51 از 244 نخستنخست ... 41495051525361101151 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از 251 به 255 از 1218

موضوع: مطالب خنده دار ، جالب و عجیب

  1. #251
    عضو اخراجی
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۸
    محل سکونت
    Iran
    نوشته ها
    1,051
    حالت من
    Ashegh
    تشکر
    6,350
    3,568 بار در 905 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض



    داستان واقعي جوان دانشجويي كه با مادر همكلاسي خود ازدواج كرده است
    به گزارش پايگاه اطلاع رساني پليس، روزي كه دانشگاه قبول شدم فكر مي كردم تمام مشكلات زندگي ا م حل شده است و خيلي خوشحال از شهرستان راهي مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم . من كه با ورود به شهري بزرگ احساس غربت مي كردم در همان روز هاي اول ترم، با يكي از هم كلاسيهايم صميمي شدم وكم كم دوستي ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه اي كاش پاهايم قلم مي شدند و هيچ وقت به آن جا نمي رفتم!پسر جوان در حالي كه اشك مي ريخت به كارشناس اجتماعي كلانتري ميدان جهاد مشهد گفت: « پيام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجيب و غريب و محبت بي حدو اندازه مادر وي شدم اما فكر نمي كردم در چه تله اي افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سني جاي مادر خودم بود. مدتي گذشت و وابستگي خانواده پيام به من خيلي زياد شد تا جايي كه اگر يك روز به خانه شان نمي رفتم مادرش تماس مي گرفت و حالم را مي پرسيد.او بالاخره يك روز با مكر و حيله مرا كه پسري 22 ساله هستم را در حلقه هوس هاي شيطاني گرفتار كرد و گفت : مي توانيم با هم از دواج موقت كنيم !با شنيدن اين حرف از زني كه مادر دوستم بود ناراحت شدم مي خواستم گوشي را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعيد سرم را كلاه گذاشت . چند ماه از اين ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت هاي خودش مرا گول زده بود گفت بايد با هم ازدواج دائم كنيم . ديگر نمي فهميدم چكار مي كنم و چه بلايي قرار است به سرم بيايد لذا دست زني كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتيم و او را با مهريه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبيند چون از فرداي آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاري گذاشت . از طرفي مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس مي گرفتند و مي گفتند دختر يكي از اقوام را مي خواهيم به عقد تو در بياوريم زودتر بيا و شناسنامه ات را هم بياور.الان من و همسرم با هم درگير هستيم و جالب اين جاست كه دوستم پيام نيز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به اين ماجرا و اختلافات ما هيچ گونه حساسيت و عكس العملي نشان نمي دهد . شايد باور نكنيد من دو سه بار از دست اين زن كتك مفصلي خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و مي گويد با پدر و مادرت تماس بگير تا بيايند و عروس شان را ببينند و مهريه ام را نيز با خود بياورند چون بايد مرا طلاق بدهي!تازه مي فهمم اين حيله براي نقد كردن مهريه اي سنگيني است كه طوق آن را بگردن نهاده ام. امروز به كلانتري آمده ام تا راهنمايي بگيرم ضمن اين كه از آبرويم خيلي مي ترسم و نمي دانم جواب پدر و مادرم كه اين قدر برايم زحمت كشيده اند و با هزار اميد و آرزو مرا به دانشگاه فرستاده اند را چه بدهم و چه طور توي چشمان شان نگاه كنم. در ارتباط با اين پرونده نظر عليرضا حميدي فر، كارشناس ارشد روان شناسي را جويا شديم وي معتقد است در بروزاين مشكل، پسر دانشجو به خاطر ضعف درقدرت « نه» گفتن، ناآگاهي از مهارت هاي اجتماعي و بين فردي و تشخيص موقعيت ها، عقده هاي ناگشوده دوران نوجواني و عدم گذار موفقيت آميز از بحران هاي دوران نوجواني كه پيش نياز موفقيت در دوران جواني( همسر گزيني) مي باشد و همسر وي نيز به دلايلي مانند جبران شكست ها و ناكامي هاي قبلي كه باعث ترغيب وي به ازدواج شده است نقش دارند . وي توصيه كرد افراد و به ويژه جوانان بايستي مولفه هاي مهارت ابراز وجود كه برخي از آنها عبارتست از جلوگيري از پايمال شدن حقوق خود و رد تقاضا هاي نامعقول ديگران، برخورد درست و موثر با واقعيت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بياموزند وآنها را در زندگي به كار بندند تا شاهد اين گونه موارد نباشيم!
    12:01

  2. یک کاربر برای این پست سودمند از محمد حسینی عزیز تشکر کرده اند:


  3. #252
    عضو فعال eshaghgh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اسفند ۱۳۸۷
    محل سکونت
    گنبد کاووس
    نوشته ها
    143
    تشکر
    704
    416 بار در 119 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که یک پاکت به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته: «پدر». ...با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم ! با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت به خاطر خالکوبی هاش ، لباسهای تنگش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. ما یک رؤیای مشترک داریم. اون چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که هرویین واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برا ایدز پیدا کنه. نگران نباش پدر، من 17 سالمه، می تونم از خودم مراقبت کنم.
    با عشق،
    پسرت
    -----
    پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که تو دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزنی

  4. 7 کاربر برای این پست سودمند از eshaghgh عزیز تشکر کرده اند:


  5. #253
    عضو فعال eshaghgh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اسفند ۱۳۸۷
    محل سکونت
    گنبد کاووس
    نوشته ها
    143
    تشکر
    704
    416 بار در 119 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
    خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
    افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
    آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن که دهان مرد را آب انداخت!
    افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی فهمم!
    خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!

  6. 5 کاربر برای این پست سودمند از eshaghgh عزیز تشکر کرده اند:


  7. #254
    عضو اخراجی
    تاریخ عضویت
    مهر ۱۳۸۸
    محل سکونت
    Iran
    نوشته ها
    1,051
    حالت من
    Ashegh
    تشکر
    6,350
    3,568 بار در 905 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض

    بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه... همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 1000 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر، زن پیتر حوله رو میندازه و 1000 دلار رو می گیره... زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد 1000 دلاری که به من بدهکار بود نگفت؟!
    نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید

  8. 2 کاربر برای این پست سودمند از محمد حسینی عزیز تشکر کرده اند:


  9. #255
    عضو فعال eshaghgh آواتار ها
    تاریخ عضویت
    اسفند ۱۳۸۷
    محل سکونت
    گنبد کاووس
    نوشته ها
    143
    تشکر
    704
    416 بار در 119 پست
      از ایشان تشکر شده است

    پیش فرض وقتی درخت ها حرکت می کنند

    مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
    به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند....
    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید..
    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!".
    مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

  10. 2 کاربر برای این پست سودمند از eshaghgh عزیز تشکر کرده اند:


صفحه 51 از 244 نخستنخست ... 41495051525361101151 ... آخرینآخرین

موضوعات مشابه

  1. عکس های دیدنی ،عجیب ، جالب و خنده دار
    توسط Mohsen در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 1318
    آخرين نوشته: ۱۳۹۰-۰۳-۲۶, ۰۱:۵۷ بعد از ظهر
  2. مطالب اموزشی
    توسط eiman در انجمن بخش عمومی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: ۱۳۸۹-۰۹-۲۹, ۰۷:۴۰ بعد از ظهر
  3. پاسخ: 3
    آخرين نوشته: ۱۳۸۹-۰۳-۱۳, ۰۶:۵۵ بعد از ظهر
  4. زنان بدن کش دار ..... عجیب
    توسط مهدی قلندری در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۰۸-۳۰, ۰۵:۱۶ بعد از ظهر
  5. عکس های خنده دار از نظامیان
    توسط navid_a در انجمن سایر عکس ها
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: ۱۳۸۸-۰۷-۱۴, ۰۹:۲۳ بعد از ظهر

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •