بيدل :
اي خوش آن عهدي كه در محراب چشم انتظار اشك ما هم گردشي چون سبحه زهاد داشت
سيف الدين باخرزي :
اي سوختهي سوختهي، سوختني عشق آمدني بُود، نه آموختني
بيدل :
اي نفس مايه! دكانداري هستي تا چند آسمان *** سلامت به تو نفروخته است
بيدل :
اي نهال گلشن عبرت به رعنايي مناز شمع، پستي ميكشد چندان كه قامت ميكشد
لساني شيرازي :
اي همنفسان آتشم، از من بگريزيد هر كس كه بُوَد دوست من، دشمنِ خويش است
شيخ فيضي :
اي همنفسان محفل ِ ما رفتيد، ولي نه از دل ِ ما
ملاي رومي :
اي هميشه حاجتِ ما را پناه بار ديگر، ما غلط كرديم راه
بيدل :
ايمن نتوان بود ز همواري ظالم در راستي، افزوني زخم است سنان را
صائب تبريزي :
اين تخم توبهاي كه تو در خاك كردهاي موقوفِ آبياريِ اشكِ ندامت است
ابوسعيد ابوالخير :
اين عالَم بيوفا كه من ميبينم نه ناز تو، نه نيازِ من ميماند
بيدل :
اين قدر اشك به ديدار كه حيران گل كرد كه هزار آينهام بر سر مژگان گل كرد
مهديقلي هدايت :
اينكه شمعِ تو، نميگيرد فروغ از دروغست از دروغست از دروغ
صائب تبريزي :
اينكه گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را روشني در كارِ مردم بود، مقصودم چو شمع
سيمين بهبهاني :
اينكه هر سو ميكشم با خود، نپنداري تنست گورِ گردانست و، در او آرزوهاي منست
بيدل :
با چنين دردي كه بايد زيست دور از دوستان به كه نپسندد قضا بر هيچ دشمن زندگي
بيدل :
با درشتان، ظالمان هم بر حساب عبرتند سنگ اگر مرد، است جاي شيشه سندان بشكند
نجيب شيرازي :
با دوستيت، دوستيِ غير محال است بيكسْ شود آن كس كه ترا داشته باشد
غني كشميري :
با سايه تو را نميپسندم عشقست و هزار، بدگماني
بيدل :
با شمع گفتم: از چه سرت ميدهي به باد؟ گفت: آن سري كه سجده ندارد چنين خوش است
عبدالقادر بيدل :
با هر كمال، اندكي آشفتگي خوشست هرچند عقلِ كُل شدهاي، بيجنون مباش
بيدل :
با همه نوميدي، اقبال سيهبختان رساست چون شب عصيان، ز مشتاقان صبح رحمتيم
بيدل :
باطن اين خلق كافر كيش با ظاهر مسنج جمله قرآن در كنارند و صنم در آستين
بيدل :
بايد از اقتضاي شوق بر سر غفلتم گريست از تو جدا چسان شوم؟ تا طلبم وصال تو
غروري شيرازي :
بايد كه، تو برنگردي از من برگشتنِ روزگار، سهلست
بيدل :
بر بناي دهر از سيل قيامت نگذرد آنچه از روي عرقناك تو بر دلها گذشت
خاقاني شرواني :
بر ديده من خندي؟ كاينجا ز چه ميگِريد خندند بر آن ديده، كاينجا نشود گريان
بيدل :
بر رفيقان بيدل از مقصد چه سان آرم خبر؟ من كه خود را نيز تا آن جا رسم، گم ميكنم
باقر تبريزي :
بر زمين نتوان فكندن هر كه را برداشت عشق صورت منصور را، بردار ميبايد كشيد
بيدل :
بر صفاي دل زاهد اين قدر چه مينازي؟ هر چه آينه گرديد باب خودفروشان شد
بيدل :
بر صفحه آتش زده عمر منازيد فرصت چقدر سبحه شمار است ببينيد
عماد خراساني :
بر ما گذشت نيك و بد، اما تو روزگار فكري به حال خويش كن، اين روزگار نيست
ناشناس :
بر مال و جمال خويشتن، غره مباش كآن را به شبي برند و، اين را به تبي
بيدل :
بر ندارد ننگ افسردن دل آزادگان شعله بيتاب ما را آرميدن مردن است
بيدل :
بر نيايد تا ابد از حيرت شكر نگاه هر كه، چون تصوير، بر نقاش چشمي وا كند
ناشناس :
بر نيايد، اين دو كار از هيچ فرد مردي از نامرد و، نامردي ز مرد
بيدل :
برق آفت لمعه در بي ضبطي اسرار داشت نعره منصور تا گردن فرازد دار داشت
بيدل :
بزم از دل گداخته لبريز ميشود مينا اگر نكنند ز سنگ مزار ما
بيدل :
بس كه در ميزان هستي سنگ قدرم بيش بود در عدم با كوه ميسنجند اعمال مرا
بيدل :
بس كه مردم دامن احسان زهم واچيدهاند بيدل از خست كسي را سايه ديوار نيست
بيدل :
بستهام چشم از خود و سير دو عالم ميكنم اين چه پرواز است؟ يا رب! در پر نگشودهام
اشرف :
بسكه حرف حق كسي در دهر نتواند شنيد گيرد اول در اذان گفتن، مؤذن گوش را
بيدل :
بسمل ما بس كه از ذوق شهادت ميتپد تيغ قاتل ميشمارد فرصت تكبير را
دقيقي مروزي :
بعد مردن به تو معلوم شود رنج حيات رهرو آن لحظه بنالد، كه بمنزل برسد
بيدل :
بگذار تا ز خاك سيه سرمهاش كشند چشمي كه محو صنعت بيچون نميشود
علي اطهري كرماني :
بگذار تا، به بينمش اكنون كه ميرود اي اشك از چه راهِ تماشا گرفتهاي؟
بيدل :
به آستان تو عهد غبار من اين است كه گر سپهر شوم، جز به خاك ننشينم
بيدل :
به اين توفان ندانم در تمناي كه ميگريم كه سيل اشك من در قعر دريا راند ساحل را
بيدل :
به اين سستي كه ميبينم ز بخت نارسا بيدل كشد نقاش هم مشكل به دامان تو دست من
ناشناس :
به تمول نرسد، هر كه نشد اهل فساد تا كه دندان نخورد كِرم، مطلاّ نشود